جمعه 91/5/27 | 6:41 صبح | parazit | نظرات ()
- رفتم پیش مشاور، میگه فک میکنم یکم تخیلیه کاری که میخوای بکنی! زیرچشی نگاش میکنم! اگه زندگیم لود داشت! حالت سرجاش میاوردم!!
- گوشیم تو تاکسی جاش گذاشتم! کاش زندگیم لود داشت...!(البته دیروز که زنگ زد و فهمیدم کودوم تاکسی تلفنی جاش گذاشتم،میخواستم بگم آقا سیم کارت بشکون گوشیرم بده به فقیر فقرایی!!پول بنزین تا اونجا اومدن از پول گوشیم بیشتر میشد!) - توی پارکم با دوچرخم: جوونه بیکار با لهجه شیرین رفسنجانی : هی عزیز کو ایجا بیا! (هی جوان ببینم اینجا بیا)! .: موضو چیه ای پسروا با ای دوچرخه کوچکلواشو میا اییجا؟! (موضوع چیست این پسرهای جوان با این دوچرخه های کوچکشان به این پارک می آیند؟!)! من : خب این دوچرخه ها برا حرکت زدنِ، باید بری کلاس.اینجا کلاسش نیست.کرمان داره... جوونه بیکار : کو حال دوتا حرکت بزن ؟! من: جفت چرخ میارم بالا ، تک چرخ ، پشت دوچرخر میارم بالا ، پرش و... جوونه بیکار: همی؟! (همین؟!) من میگی: :| ، دیگه بلد نیستم گفتم که باید برم کلاس! (حالا خودم کشتم حرکت خفن زدما) اینجاست که باز آرزو کردم کاش زندگیم لود داشت! یه مُشت نثار...!!
توی اتاقمم ، موزیک what i"ve done گذاشتم، به یاد جوونیا دارم حرکت برد دلسون میرم روی موزیک! بابام میاد به بهونه مُدِم نِت! بابام زیر چشی سر تا پام برانداز میکنه! من میگی : :| ، خشکم زده! فقط دلم میخواست الان کلید Esc رُ فشار بدم!برم روی گزینه لود به 30 ثانیه پیش کلیک کنم!
توی باشگاه: من: امیر بریم وارو فرنگی؟ امیر: نه من میترسم. من: باش پس اول من میرم بعد تو بیا. خودم الکی از بالای 1.5 متری به بدترین شکل ممکن انداختم پایین تا اونم بیاد و نترسه!(جان فشانی) امیر: دو گرفت،رفت بالا ، خیلی خوشکل چرخید ، اومد پایین! مربی : مهدی بد کار کردیا! باید بری بالا .. بالا .. ، آفرین امیر ، بیا یبار دیگه بزن ببینم... من : :× !!!!!
با دوسم دارم اس بازی میکنم! جو میگیرتم اشتبی میفرستم واس دکتر اسماعیلی!(یکی از دکترهای سرشناس رف!!) جکه: یکی دلش واس ماهی میسوزه،یکی واس ماهیگیر.ولی من دلم برا تو میسوزه که سر قلابی!! من در اون لحظه: "__" !! از زندگی سیر بودم!
پای تی-وی بودم، یه لحظه چشمم افتاد به خواهرم! اگه لود داشت، پا میشدم یه مشت خوشکل زیر چونه میخوابوندم! خب چیزی نمیشه که بعدش لود میکردم!(از عقده های روانی سرچشمه میگیره)!! یا این که میتونستم خیلی حرکات بزنم و قبل از این که بمیرم لود میکردم! و.... تو هیچوقت خواستی که برگردی عقب تر؟! شنبه 91/5/21 | 10:5 صبح | parazit | نظرات ()
دلم گرفته!!
امشب ،توی پارک من و رسول، به چندتا پارکوریست خارجی برخوردیم!(افغان) کارشون بگی نگی تمیز بود. بعد از آشنایی و اینا،من بحث امام اینارو کشیدم وسط ،(اونا بیبی انداختن وسط،ما کارت ولی فقیه).خلاصه پرسیدیم و جواب دادن.اوایل یکم با احتیاط بود کلومم. بعد که فهمیدم شیعه 12 امامی هستن :) زدیم تو کار پر حرفی: مهدی: شما دیگه خودتون ایرانی حساب میکنید دیگه؟ اسمعیل: نه! ما بعد از تحصیل میریم! (یکم دلم گرفت).مهدی: خب چراا؟!! اینجا که خیلی بهتره! اسمعیل: نه اونجا خیلی مردمش با فارسی زبان آشنا نیستن! سفر علی: اونجا اگه تا کلاس 5 بخونی میشی معلم، ما میخوایم بخونیم بعد از دیپلم بریم اونور،اوضاش خیلی خرابه! بریم درس بدیم! مهدی: :o !!! ایول دارید!(کفم بریده بود از سطح فکر بالای این دوتا یا همشون!) .: خب اینجا برید دانشگاه یه تخصص بگیرید بد برید،اینجوری که بهتره. اسمعیل: نه اینجا پول میخواد برا دانشگاهش از ما بیشتر میگیرن،با یه خنده که نفهمیدم به چیش میخنده. .................یکم کار کردیم بعدشم رفتیم روی چمن نشستیم پای درده دلشون.................. مهدی: بدنسازیر کجا کار میکنید؟ باشگاه؟ اسمعیل: نه! بعد از ماه رمضان میریم باشگاه.آخه دیگه بعد از کار که ساعت 1 میرسیم خونه،پاهامون میذاریم توی تشت آب سرد رو سرمونم یه پارچ خالی میکنیم. مهدی: (به حالت بسیار بی فرهنگانه) : مگه شما روزه هم میگیرید؟؟!؟! اسمعیل: آره خب! یه لحظه از خودم خجالت کشیدم باوت یدونه روزه ای که نگرفته بودم تو این ماه! مهدی: باباااااااا خییییییلییییی چاکریم!!! شماها دیگه کی هستید!!(البت تو دلم) خیلی خودم عادی گرفتم! : خب آره خیلی سخته و الاخر... .......................یادم نیست چی شد که بحث رفت سر زور گفتن بهشون............................. اسمعیل: یروز من و ... و.. و.. میخواستیم بریم پارک جوانان تمرین.که ینفر مارو دید و گفت:بیاین کمک یدونه یخچال هست باید جابه جاش کنیم. ماهم رفتیم.یخچال آورد بردیم تو ماشین، کمد آورد بردیم، قالی هاش رُ داد بردیم تو حیاط، براش شستیم،آفتابش کردیم،حیاط رُ جارو کردیم و شستیم و خلاصه.... آخر سر هم با بد و بیراه گفتن بهمون انداختمون بیرون.به منم یه پس گردنی زد.آخه گفته بودم که روزه ایم نمیتونیم کار کنیم! مهدی: واای اینا دیگه آدم نیستن!! جدا داشتم خجالت میکشیدم! سفر علی: شب با موتور بودم که جوونا انداختن دنبالم اذیتم کنن.خلاصه رسید به جایی که میخورم زمین و پام بدجوری داغون میشه ( نشونم داد،میگم که درک کنید، چون پاش بخیه نخورده بود گوشت آورده بود!) خلاصه بجای اینکه زنگ بزنن به 115 زنگ میزنن به 110 که میاد و میبردش پاسگاه.یه فصل کتک هم بهش میزنن و میندازنش بیرون. اسمعیل: مادرم سرطان داره!! و وقتیم که میپرسم کاری هم کردید هیچ جوابی نمیده و دوباره میره سر درد دل! قیوم: ما اگه کار نکنیم خونه راهمون نمیدن! یبار که رفتم برا کار، یه ایرانی هم بود.از اول تا آخرش شاید نیم ردیف آجر برد،حرفشم این بود که من ایرانیم و تو باید کار کنی! .: یبارم گشت انداخت دنبالم.منم ترسیدم فرار کردم.آخرسر گیرم آورد و بردتم کلانتری.من کتک زدن تا اونجایی که میخوردم! مهدی: خب چیکار کرده بودی؟ قیوم: هیچی میگفت باید با لباس رسمی خودت تو شهر بچرخی،چرا شلوار لی پات، تو داشتی اذیت میکردی!شما اینجا چه غلطی میکنید،شما باید برید از اینجا از این حرفها!(دیگه نمونه بارز تر از این به عنوان یک نژاد پرستی!!) مهدی: مگه کارت سبز ندارید؟ نشونم داد کارتش. همه حرفشونم این بود که یکی خراب باشه بقیرم باهاش میسوزونه!میگفتن که بیشتر مردم ما بی سوادن که اینقدر تعصبین! خلاصه تو اون لحظه هم من هم رسول خیلی احساس خجالت میکردیم!توی راه برگشتن ساکت بودیم.من آروم آروم رکاب میزدم،رسولم دیگه میخواست موتورش خاموش شه.هرزگاهیم یه آه از سینه بلند میشد و سری تکون میدادیم! من همش تو این فکر بودم که چجوری میشه با وجود این همه مشکل (که من مشکلات داخل کشورشون رُ ننوشتم) باز اینقدر روحیشون شاد و برای رسیدن به هدفشون که میدونن چقدر سختی هم داره، زندگی میکنن! یه لحظه با مشت زدم به پام و تو دلم گفتم: بچه جون،قدر بدون!
دیگه میخواستم بزنم زیر گریه! دلم میخواد داد بزنم آهای اونایی که ادعاتون میشه!بیاین حرفهای اینارو بشنوید! اینقدر کشورهای غربی کشورهای غربی نکنید!!تو همین کشور خودمون ببینید که شیعه با شیعه چیکا میکنه!!
دوشنبه 91/5/16 | 3:37 صبح | parazit | نظرات ()
Feel the weightlessness in the sky...
چهارشنبه 91/5/11 | 12:33 صبح | parazit | نظرات ()
چشمشُ باز میکنه،یه شعله جلو صورتشه... با یه دستش فندکُ میچرخونه بایه دستش هوای برگ گوشه لبشُ داره.پاهاشُ دراز کرده روی صندلیِ میز روبرویی.یه پُک محکم از سیگار میگیره طوری که نورِ قرمز سر سیگاررُ از گوشه چشمش میبینه.زول زده به تابلو سِتا گل رُز،تابلو دقیقا پشت سره دونفر که روی اون یکی میز نشستن.سرشون تو همه و پچ پچ میکنند و میخندند.توی فکره!موسیقی کلاسیک و باد خنک کولر اون رُ بدجوری برده تو خواب و خیال.تو فکره که فردا پول آقای پاتریس چجوری جور کنه. یه پوک دیگه میگیره ، و همچنان زول زده به تابلو.دود سیگارُ طوری بیرون میده که یه ابر سنگین از دود جلوی چشماشُ میگیره.به خودش میاد،حس میکنه سرِ شونشو میزنن، گارسون:آقا.....آقا... .:بله؟...جانم؟ گارسون:میشه مودبانه تر بشینید؟ .:آه ببخشید،چشم... گارسون:مرسی. اون دونفر که روی میز جلوای بودن دارن زیرچشمی نگاهش میکنن.سرش فورو رفته تو آور کوتش.خودش جمع و جور میکنه،یه دست روی موهاش میکشه،یقه کوتش درست میکنه.پاهاش جمع میکنه و با سره انگشتاش گلدونِ روی میز میگیره تو دستش و باز میره تو فکر.خودش پخش روی میز کرده،طوری به گلدون نگاه میکنه که انگاری چیزی توش پیدا کرده. از پشت گلدون اونوریارُ نگاه میکنه،چونه هاشون بلند و کوتاه میشه ، دماغشون بزرگ و کوچیک. کلا میشن یه آدمای دیگه.گلدون کنار میبره میشن همون آدمای قبلی،که به خاطره کم اعتماد به نفسیشون میشن یه آدمِ بد اخلاقِ پر عشوه. سیگارش تموم شده.ولی هنوز کنجه لبشِ.یه نگاه به ساعتش میندازه، 23:26 ،از یه حراجی خریده،پنج تا باوتش داده ولی هرکس میبینه میگه حداقل سیتا قیمتشه. .... توی راه برگشتن.نسیم از روبرو میاد،دستاش توی جیبشه.شهر خلوته.چند دقیقه یک بار یکی دوتا ماشین رد میشن،یا موتوریهایی که بلند بلند دارن باهم حرف میزنن.شهره کوچیکیه.با مردم خونگرم.هروقت توی تاکسی میشینه،حرف رُ از وضع هوا شروع میکنه،کلی باهاشون گرم میگیره که شاید سره چونه زدن پول تاکسی اونهارو بندازه تو رودربایستی و بتونه یکم برا خودش نگه داره.ولی ایندفعه خبری از تاکسی نیست.راه کوتاهه و خودشم هوس پیاده روی کرده... .... میرسه به خونش.تو یه آپارتمان درب و داغون.طبقه 3.واحد 3. درُ که باز میکنه سگ صاحب خونه پشت در،خیلی ریلکس نشسته و زول زده بهش.آروم آروم از کنارش رد میشه.میدونه اگه سگ پارس کنه تمیز کردن راهرو یک هفته زودتر میفته دستش.فردا کلی کار سرش ریخته پس اصلا علاقه ای به سگ نشون نمیده و پاورچین پاورچین پله هارو یکی یکی میره بالا... .... توی راهرو از کنار اسباب بازی پسر 7 ساله آقای ریمورس.آقای ریمورس گاوداری داشته و الان بستنی فروشی میکنه، پِهن سگ صاحب خونه، حاله نور که از زیر در واحد آقای تویلر که روی در واحدشون زده : - open this door... ...Im will shoot you dead Im very good with gun... و بالاخره به پادریه اتاقش که بخاطره شکل توپ روی اون،از بوسه های روسی (سگ صاحب خانه) بی نصیب نمونده، میرسه. یکی از دغدغه های زندگیش قفل کردن دره واحدشه!!چون همیشه یادش میره کلیدارو تو کودوم جیب گذاشته هر دفعه باید تقریبا 8 جیب رُ بگرده تا پیداش کنه،همینطور هم درمورده بازکردنِ در. .... جیب هاش رو گشته و فهمیده که کلیدارو تو کافی جاشون گذاشته!محکم دندوناشو بهم فشار میده: خداااااااا... میره توی بالکون و میشینه روی صندلی سه پایه، پاهاش میگیره تو بغلش زول میزنه به تابلو چشمک زنه کافی،سیگارشُ روشن میکنه...
.: توصیه میکنم این مطلب با یه آهنگ کلاسیک بخونید. .: هر کار کردم نتونستم برا وبم موزیک آپلود کنم... :×
چهارشنبه 91/5/4 | 4:4 صبح | parazit | نظرات ()
|
||
.: طراحی قالب وبلاگ : قالبفا :. |