• وبلاگ : brice
  • يادداشت : Load
  • نظرات : 0 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    آره بابا خيلي عقب تر ......
    آخه اينقدر ماجرا دارم كه كلا باس برگردم عقب ....
    يه دفعه دو دفعه نيس كه ......


    مثل همين الان كه داشتم مثل بچه ها با داداشم دعوا مي كردم اومدم پارچ آبو خالي كنم رو داداشم يه دفعه ريختمش رو بابابزرگم .....
    بدبخت رنگش پريد ، دهنش باز مونده بود نمي تونست تكون بخوره ......
    داداشم داشت مي خنديد ....
    اومدم بزنم تو گوشش جا خالي داد دستم كوبيد تو ديوار .....
    دستم درد ميكنه ناجور .....
    الانشم بابا بزرگم هي چپ چپ نگام مي كنه و هي فين فين مي كنه .....




    اين كه موضوع خيلي شاخي نيس ولي كلا هر ديقه زندگيم يه اتفاقي مي افته ......

    پاسخ

    ههههه! مثل خواهر خودمي D: خو مواظب باش خواهر،بچاره بابا بزرگه چه گناهي کرده بود!