بدن پر از عرقِ، دستش از روی چشماش برمیداره، مخصوصا از زیر لحاف رد میکنه.گرمای زیر لحاف احساس آرامش خاصی بهش میده! حتی بعضی وقتها تو فصل تابستون بدنُ تا زیر چونش میبره زیر لحاف.لذت بخشه. دستشُ دراز میکنه تیکه ای از پارچه شلوار عیدش که دیگه کوتاه و کهنه بود برمیداره و عرق پیشونی و زیر لب رُ پاک میکنه... اهمیت این پارچه مثل یک لیوان آب،ساعت و گذاشتن گوشی کنار بالشتش میمونه! آخه صاحب خونه سر ساعت 6:00 که از سرکار میاد کولرُ خاموش میکنه.آشپز یکی از بهترین رستوران های شهرشونه. برای 10 تا بیشتر،شب اونجا میمونه و کارای نظافتیرُ انجام میده. ............ صدای موبایلش میاد،یک صدای گوش خراش! نگاهی به گوشیش میندازه، کنار بالشتش طوری افتاده که انگار اون هم خواب بوده و حالا بیخواب شده.به پهلو خوابیده و نگاهش به موبایلشِ،دستاش میبره بین پاهاش تا گرم شن.همچنان موبایل با اون صدای بلندش در حال نواختنه! تو فکره، ینی این کیِ، و مطمئنه که هرکسی هست بعد از احوال پرسی میپرسه " خواب بودی " به حالت تمسخر. بی صداش میکنه و باز رو به سقف میکنه و دستش میذاره روی چشماش و ... گوشی بعد از دو سه بار با پا فشاری خاصی زنگ خوردن قطع میشه.چند ثانیه بعد، با صدای بلند به در کوبیدن از خواب میپره! مثل این میمونه که کسی با پشت خودش به در میکوبه و شعر میخونه! در که باز میکنه پسر آقای ریمورس به پشت پرت میشه توی اتاق! از قیافش معلومه که خیلی دردش گرفته! پا میشه خودش میتکونه.. .: خب؟! گریت (پسر آقای ریمورس): بابام گفت که امروز ساعت 8 توی مزرعمون 3تا اسب میاد.میخواد بخرتشون.بیای کمکش سرش کلاه نذارن... .: ( بعضی وقتا بداخلاق میشه) حالا نمیشد یک ساعت دیگه بیای؟! اصلا تو الان براچی بیداری! گریت(با دستاش بازی میکنه و با گوشه چشمش نگاه میکنه به خورشید که دقیقا وسط پنجرست!) : خب الان مدرسه دارم. بعدشم میرم مزرعه ببینم بابام چه اسبی خریده! .: باشه 8:30 اونجام...، درستم خوب بخون. گریت با خوش حالی میدوه طرف واحدشون... .............. دوباره صدای گوش خراشه بلند میشه! ایندفعه سریع گوشیر میزنه روی بی صدا. اما باز زول زده به گوشی بعد هم آروم چشماش میبنده. .: نکنه از کارم باشه، !ساعت نگاه میکنه،7:03،نفسی میکشه! چشماش باز میکنه و خیره میشه به ترک گوشه پنجره. اگه دوستم باشه! نه اونم الان داره آماده میشه بره سر کارش. پس کیه؟! برای چی الان زنگ زده! گوشیرو برمیداره میگیره جلو صورتش،نور گوشی چشماش میزنه نمیتونه خوب ببینه چی نوشته. با دقت میخونه..- جا..! جاان.. جانی!؟!گلوشُ صاف میکنه... .: بله؟ جانی: اِ بالاخره جواب دادی رفیق!( هروقت کاری داشته باشه این کلمرُ بکار میبره!)... خواب بودی؟ .: الان دیگه بیدارم. چی شده؟ جانی: ببین رفیق شرمندتم. زنم باید ببرم بیمارستان، فک کنم دیگه وقتش! اگه بتونی امروز هم بری بجام سر کار... .: باشه باشه رفیق مشکلی نداره.. حالا چرا اینقد مضطربی آروم باش، زنت ببر از کار هم خیالت راحت باشه! جانی: ممنون، ممنون رفیق.. جبران میکنم.اصلا وقتی بچه به دنیا اومد اولین نفر به تو خبر میدم. ممنون.. آماده میشه تا بره سر کار، نگهبان پارکینگ یک هتل پنج ستاره-ست. .............. دمِ در خونه طبق روال همیشگی،یک تیکه از لقمه ای که به سر کارش میبرد رُ میده به سگ صاحب خونه.تنها وقتی که این سگ دوست داشتنی و با مزه میشه همین موقست. اون سگ زورگو و اذیت کن، حالا شده یک سگ سر بزیر و لوس که با غلت زدن خودش شیرین میکنه واس مردم. هر روز صبح همین کارش، انگاری که اون هم به سر کار میره واس یه لقمه که نه، نیم لقمه غذا... .............. از سر کار که بر میگرده، طبق معمول جیب هاشرُ میگرده تا کیلید پیدا کنه.در که باز میکنه مستقیم میره سر یخچال... .: واااای نـــه! بجز یه تیکه نون و دوتاو نیم دونه سیب چیز دیگه ایی پیدا نمیشه.البته قبل از رفتنش به سر کار چیز برای خوردن زیاد بود! مثل اینکه باز خانوم عمه پِرسی (خواهر بزرگ صاحب خونه) باز فراموشی گرفته و کیلیدار برداشته و اشتباها اومده واحدش و بعد هم سر یخچالش! عمه پرسی معمولا هر وقت که گرسنش باشه و چیزی نباشه تو خونش، فراموشی میگیره و میره سر یخچال بقیه! دیگه این امر عادی براهمه. در یخچال میبنده، سرش میخارونه، بر میگرده تا از بیرون چیزی بخره خانوم عمه پرسی جلو راهش سبز میشه با ظرف املتی که اشتباها از یخچال برداشته بود! خانوم پرسی وقتی اون میبینه میخ کوب میشه، بعد به حالت متحیر میاد جلو و ازش میپرسه.. بنظرت این ظرف مال کیه؟ صبح بود که دیدم روی میزمه! .: فک کنم بدونم مال کی باشه! بدید خودم میدم بهشون. :| عمه پرسی: ممنون مادر. و سریع میره تو اتاقش در میبنده. ................ توی اتاقش،روی صندلی فلزی، رو به پنجره نشسته. پاهاشُ دراز کرده روی لبه پنجره. با دوتا ناخن شست پاهاش بازی میکنه.طوری که انگار دوتا ناخن ها دارن باهم دعوا میکنن، آروم میشن. هم دیگر بغل میکنن و باز دعوا... خودش میکشه تا دستش میرسه به کشو میزش. یه سیگار برمیداره و ... تقریبا غروب شده ولی هنوز میشه جزئیات دیوار آپارتمان روبروییرُ دید.دو تا کبوتر روی صقف روبرویی نشستن.یکیشون با نوکش سر اون یکیرُ میخارونه.اون یکی هم طوری خودش قوز کرده که اگه اینجوری بمونه فک کنم بیفته پایین.صدای موتور و ماشین،بوغ و حرف زدن و داد و بیداد مردم یک لحظه قطع نمیشه.درکل از این صداها خوشش میاد. پس همیشه وقت سیگار کشیدنش میره کنار پنجره ای که به طرف فلکه باز میشه میشینه.نسیم خنکی هم میوزه... سیگارش تا نصفه رسیده، یه پوک محکم دیگه... گوشیش زنگ میخوره! این دفعه زنگ اس ام اس. اس ام اسرُ میخونه... لبخند روی لبش میفته...
--------------------------------------------------------- .: مسافرت بودم، جاتون خالی...
دوشنبه 91/5/30 | 3:28 صبح | parazit | نظرات ()
|
||
.: طراحی قالب وبلاگ : قالبفا :. |