ساعت حدود هفت و نيم شب بود.از دانشگاه ميومدم .کيف به دست کنار خيابون وايساده بودم.يه جور بارون داشت مي باريد که انگار يکي با آب پاش تو هوا آب مي پاشيد.بدجور دلم مي خواست قدمزنان تا يه مسيري رو برم اما واسه يه تاکسي دست تکون دادم.خودمم نميدونم چرا اما دست تکون دادم.راننده ش رو نديدم...جلوي پام که ترمز کرد و شيشه رو داد پائين،ديدم راننده ش يه جوون بيست و پنج شيش ساله ست .پرسيدم: تا چهارراه ميري؟جواب داد: نه... پيچ بعدي رو دورميزنم; اين وقت شب ترافيک وحشتناکه.پياده برو.زودتر ميرسي!
...
اومـــــــدي !؟!