• وبلاگ : brice
  • يادداشت : حالي دگر در اين روزها
  • نظرات : 0 خصوصي ، 27 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + elahe 

    اصلا نمي‌فهمم اکنون کجايِ اين دنيا ايستاده ام. منِ امشب کيست؟ من از اين گمراهي متنفرم. چند سالي‌ ميشود که که در گمراهيِ زندگي‌ِ پوچ و بيهوده‌ام غرق ميشوم. روز به روز بيشتر از خودم نااميد و از اطرافيانم دلسرد ميشوم. بار‌ها تصميم گرفته‌ام، بار‌ها شده که کتاب خوانده‌ام و از تاثيرِ آن کتاب چند خطي نوشته و پرينت کرده و بر ديوارِ خشک و سفيدِ اتاقم چسبانده‌ام به بهانهِ اينکه عوض شوم. نوشته‌ام که از امروز به بعد خودم را پيدا مي‌کنم و رويهِ زندگي‌‌ام را عوض. ولي‌ نمي‌شود. هر بار بعد از يک، دو يا نهايتا سه‌ روز همه چيز يادم ميرود و باز همين منِ پوچ ميشوم.

    گاهي‌ با خود مي‌گويم شايد تو هميني و عوض نميشوي. سرشتِ تو اين است. مثلا به عمويت رفته اي. او هم پوچ زندگي‌ کرده، خوب لابد ارث برده‌اي بي‌ هدف زندگي‌ کردن را. ولي‌ مگر ميشود؟ مگر ميشود پدرم سال‌ها دروغ مي‌بافت که ميگفت و مي‌گويد "پسرم تو چشم و اميدِ مني‌" ؟ مگر ميشود مادرم همهِ اميد و آرزو و زندگيش را به منِ پوچ و بي‌ هدف بسته باشد؟ مگر ميشود استادِ فيزيکِ من به دروغ گفته باشد " تو ميتوني‌ بزرگ بشي‌، يه آدمِ بزرگ و موفق"

    من درست يا غلط الگويِ زند‌گيم پدرم است. مگر خونِ او در رگهايم نيست؟ اصلا بگذريم از علمِ ژنتيک، مگر من در خانهِ آن پدر بزرگ نشده ام؟ مگر من روزها و ساعت‌ها گوش به حرفِ آن پدر نسپرده ام؟ چرا من مثلِ او نيستم؟ سوال و سوال سوال و ....

    هي‌ فلاني، نميدانم چه کسي‌ هستي‌ و کي‌ اين را ممکن است بخواني، من ديوانه نيستم، بيکار هم نيستم، ادعايِ نويسندگي هم ندارم، من حتي فارسي‌ام خوب نيست و زياد از هنرِ نگارش بهره نبرده ام. من اصلا کتاب خوان نيستم، فلسفه هم نميدانم. ولي‌ همين که از گمراه نامهِ زند‌گيم چيزهايِ زيادي ميدانم کافيست برايِ نوشتنم.

    دلخور ميشوم! از اينکه چرا اولويت‌هايِ زندگي‌‌ام را گم کرده ام، چرا هدف‌هايِ زند‌گيم چون خورشيدِ کم نور و کم سوئي پشتِ ابر‌هايِ چرت و واهيِ زندگي‌‌ام گم شده اند؟ ابرهايي از جنسِ آدم‌هايِ بيهوده و فکر به آن ها. ابر‌هايي‌ از جنسِ دل‌خوشي‌هايِ روزمره. ابرهايي از جنسِ تباهي. گاه حتي دلخور تر هم ميشوم وقتي‌ در خلوتِ خودم با سيگار به اين نتيجه مي‌رسم که اصلا از اول هدف و اولويتي نداشته‌ام که بخواهند چون آن خورشيدِ کم نور پشتِ مشتي ابرِ فلان و بيسار گم شوند. جنون، بيهودگي، پوچي...

    از يکي‌ بيهوده بت ميسازم و از ديگري احمقانه دشمن. يکي‌ را خار مي‌پندارم و ديگري را يار. خار‌ها معمولاً خار شدند در چشمم و يار‌ها عمد‌تاً خار شدند در تمامِ وجودم. از هر دو زجر کشيدم و رنجيدم. ولي‌ به يه واقعيّت اعتقاد دارم و ايمان، اينکه من از خار و يار نرنجيد‌ام بلکه از خودم رنجيده ام. از خودِ بيهوده ام.
    پاسخ

    خب خصوصي ميزاشتي آپ کنم!معناگرا بود با کلي احساس.ممنون...